کاسه جینی گل سرخی

آذرمیدخت آذری
azarmidokht_az55@yahoo.com

کاسه چینی گل سرخی

از روزی که آن کاسه لعنتی وارد خانه ام شد، آرامش زندگی ام از دست رفت . حدود دو ماه پیش بود، زنگ در به طور غیر مترقبه ای به صدا در آمد . دستپاچه شدم و در را باز کردم . زنی پشت در ایستاده بود . لبخندی که به لب داشت، تمام چهره اش را می پوشاند . فکر نمی کردم این جا هم به سراغم بیایند. طوری به من خیره شد که بی اختیار روی موهایم که مدتها شانه نشده بود دست کشیدم . درست یادم نیست چه گفت. کاسه ای را توی دست هایم که با بلاتکلیفی جلو خودم گرفته بودم گذاشت. کاسه پر از آش بود . زن رفت توی آپارتمان ته راهرو . در پشت سرش بسته شد. من هم رفتم تو و در را بستم . کاسه آش را روی میز گذاشتم . دستم داغ شده بود. به کاسه نگاه کردم . از این ظرف های یکبار مصرف که تازگی ها نذری ها را توی آن می ریختند نبود. کاسه چینی سفیدی بود با عکس سه شاخه گل سرخ روی سطح بیرونی آن . مدت ها بود از این کاسه ها ندیده بودم . طرحش قدیمی بود. بوی سیر و نعنا داغ اشتهایم را تحریک کرد. گرسنه بودم . خیلی وقت بود آش نخورده بودم. آش را داغ داغ سر کشیدم .ظرف را شستم و گذاشتمش روی میز آشپزخانه.
موقع خواب آن را برداشتم، گذاشتم توی قفسه چون ممکن بود از روی میز بیفتد.
روز بعد برف پراکنده ای گرفت که کم کم سنگین شد.
ازپشت در صدای بازو بسته شدن در آپارتمان ته راهرو را می شنیدم، به علاوه صدای پاهای متمایزمردانه، زنانه، بچگانه وانعکاس گفتگوهای نامفهوم که با سرعت دور می شد.
کاسه را دوباره روی میز گذاشتم. کافی بود در را بازکنم ، بروم زنگ درشان را فشاربدهم و آن را توی دست زن بگذارم و سریع برگردم . چند بار روش کار را مرور کردم . بعد همان طور که روی صندلی چرت می زدم، خوابم برد . داشتم زنگ دری را فشار می دادم که سرم از روی دستم لغزید . کاسه روی میز درست جلو چشمم بود . گذاشتمش توی قفسه چون دیگر شب شده بود. چند روز بعد دیدم روغن به ته رسیده و قبض تلفن روی میز مانده است . راهرو ساکت بود. پشت پنجره آفتاب کمرنگی آسمان خاکستری را روشن می کرد . فکر استفاده از آسانسور رنجم می داد . می توانستم ازپله ها بروم و زیر طبقه هم کف از پارکیینگ سر در بیاورم . این کاری بود که اغلب می کردم تا با نگهبان روبرو نشوم . چند بار طریقه و سرعت خروج از خانه را از نظر گذراندم . سرانجام موفق شدم بروم روغن بخرم اما بانک بسته شده بود و قادر به پرداخت قبض تلفن نشدم .
فکر می کردم در مجتمع های بزرگ همسایه ها کاری به هم ندارند . انصافا در پنج سال اخیر کاملا راحت بودم . تنها کسی که امکان برخورد با او را داشتم سرایدار بود که همیشه روی صندلی اش چرت می زد . اما حالا یک همسایه تازه داشتم و کاسه ای با سه شاخه گل سرخ که مثل چنگک به ساقه سبزی چسبیده بود و نمی گذاشت به زندگی روزمره ام برگردم. فکر کردم صبر کنم تا زن خودش برای پس گرفتن کاسه بیاید.
آ ن روز باز برف گرفت . داشتم راجع به غذا فکر می کردم . نه گوشت مانده بود نه سبزی . صدای زنگ در را شنیدم . لحظه ای بر جا ماندم . بعد روی نک پا پشت در رفتم و از چشمی به بیرون نگاه کردم . همان زن بود . نفس در سینه ام حبس شد . دوباره زنگ را فشار داد . به طرف میز دویدم . کاسه آن جا نبود . قفسه را باز کردم و برداشتمش. زنگ بار دیگر زده شد . روی زانو خم شده بودم و کاسه توی دستم بود . با انگشت لکه زردی را که توی آن بود پاک کردم . خود را به پشت در رساندم گوشم را روی آن گذاشتم . فقط صدای قلب خودم را می شنیدم . از چشمی نگاه کردم . کسی پشت در نبود . صدای بسته شدن دری را شنیدم و بعد دیگر سکوت بود . عجیب بود که صدای پای زن را اصلا نشنیده بودم .
برف تا شب یک ریز بارید . کمی نان و پنیر خوردم . روی تخت دراز کشیدم . شیشه پنجره یک سر سفید بود . کم کم تیره شد و به سیاهی زد . چشم هایم را به امید اینکه به خواب بروم بستم . روز بعد هنوز برف می بارید . جز صدای فن هیچ صدائی به گوش نمی رسید . در دور دست ها تک و توک اتومبیلی روی کف سفید خیابان آرام می گذشت . هیچ پرنده ای روی درخت ها دیده نمی شد . به یاد کاسه افتادم و غم دنیا روی دلم تلنبار شد .
روز بعد برف قطع شد . آفتاب تندی مشغول آب کردن برف ها شد . در چند روز بعد بارها کاسه را از قفسه در می آوردم با دستمال پاکش می کردم و به تمام مقدسات قسم می خوردم همان روز خودم را از آن خلاص کنم . بعد هوا تاریک می شد و من آن را دوباره توی قفسه می گذاشتم .
آ ن روز حس کردم هوا گرم شده . فن را خاموش کردم . در راهرو دری به شدت بسته شد .
از پنجره به بیرون نگاه کردم پشت درخت ها کامیونی ایستاده بود . کارگری کاناپه ای را توی اتاقک کامیون جا می داد. در راهرو صدای چند مرد را شنیدم . انگار چیزی را حمل می کردند . زن همسایه از هما ن جا داد زد وچیزی گفت . تا ظهر منتظر شدم زن به دنبال کاسه اش بیاید . اما نیامد . بعد از ظهر کامیون پر شد . سرو صداهای توی راهرو کم شده بود . با عجله مانتو و روسریم را پوشیدم . کاسه را برداشتم و لای در را باز کردم . کسی توی راهرو نبود . از همان جا پیچیدم به طرف پله های اضطراری . روی پله ها یخ زده بود . نرده ها را گرفتم و آهسته آهسته پا ئین رفتم . پله از مقابل پنجره هائی که پرده هایشان کشیده شده بود می گذشت . نفس نفس زنان به طبقه هم کف رسیدم . به دیوار تکیه دادم تا نفس تازه کنم . از آن جا سرک کشیدم . سرایدار پشت پیشخوان چرت می زد . جلو رفتم . در قسمت انتهائی پیشخوان تعداد زیادی کاسه سفید چینی با تصویر سه شاخه گل سرخ دیده می شد . کاسه را همان جا گذاشتم و زود به راه پله برگشتم .
روی پله های بالائی مردی در حال پائین آمدن بود . با دستی نرده ها را گرفته بود و در دست دیگرش کاسه سفیدی می لرزید.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33751< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي